تنها یکی از قدرت های سیزده گانه ای که از سینیت با خودش داشت : 'ب آسمان بپیوند !'
او ب آسمان پیوست و تا صبح زود ترجیح داد آسمانی بماند !....صبح شد..ب زمین آمد و همه چیز ایندفعه عادی بود !
اولین کاری که کرد لباس های تازه ای خرید و بعد زخم های خود را بست.....اما مردم مسافرخانه کار خود را کرده بودند : همه جا سخن از یک مرد سینیتی بود !
زیاد پیش نمی آمد.....طبق باور مردم آن شهر (وایتر) سینیتی ها هر قرن در یک نسل یک نفر را برمی گزیدند تا واسط انسان ها با قدرت و دانش خواهران و برادران تقدیر باشند....سینیت معبد قدیمی و بزرگی بود که مورد احترام تمام آن پادشاهی بود.....هر کسی که سعی کرد اسرار دانش و یا قدرت معبد سینیت را بیاورد یا گم شد یا کشته شد !
هیچکس نمیدانست آنجا چه میگذرد.....ولی مثل اینکه جک میدانست و خیلی هم خوب میدانست!
توجه جک کارتین مرموز ب خانه ای که بعدها فهمید 80 سال است که متروکه است و دور افتاده میان سرسبزی های کوهپایه بود جلب شد...خانه ی 'کارژان' مرحوم بود. قوی ترین جنگجویی که آن پادشاهی ب خود دیده....واردش شد......دید پیرمردی با قامت متوسط و عصایش بر صندلی تکیه داد...جک خنجر بی مانندش را در آورد و آماده بود که حمله کند که ناگهان فانوس خاموش شد و درمیان آن تاریکی ب ذهن جک فقط این رسید که خنجرش را پرتاب کند و همین کار را هم کرد ولی وقتی همه جا روشنی تازه ای گرفت دید که خنجرش فقط به تکیه گاه صندلی خورده است.....پیرمرد نبود !
جک فقط دشنه اش را برداشت و از آنجا دور شد.....ب دیدار 'تملور' رفت.
تملور نه رازهای سینیت را بلکه رازهای مهمی را میدانست...کارتین (جک) از او درباره ی کارژان پرسید....تملور پیر ب 'فگنر'،دستیارش گفت که بیرون برود.
سپس ب جک گفت:
"جک،خوب میدونی که هرکی ندونه من میدونم که تو سینیتی هستی....پس شاید بتونم یه چیزایی بت بگم...کارژان خیلی جنگاور خوبی بود ولی میدونستی اون خونی فراتر از خون انسانی داشت؟...اون خون 'کاربن'ی داشت...میدونی خون کاربنی چیه؟"
این سوال با جواب منفی جک همراه بود...
تملور ادامه داد :"تو فقط راز نشان سینیت رو داری و یکی از قدرت هاش!....(ادامه دارد)
نظرات شما عزیزان: